پارساپارسا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
پیوند ماپیوند ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 38 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

پارسا نبشت

اولین چهار دست و پا

سلام پسرم از دیروز سوم اردیبهشت داره 4 دست پا میره تا الان میخزسد با دست چپ و پای راست پارسا پنج شنبه 2 اردیبهشت اولین روز پدر رو به باباش تبریک گفت و به بابا بزرگاش هدیه داد به بابا و بابا بزرگ پدری پول داد به بابا جون یعنی بابای مامان پارپه روشلواری هدیه داد ایشالا سایه شون کم نشه پارسا هم سالم باشه هر سال بره برا تبریک
4 ارديبهشت 1395

اولین هایی دیگر

سلام پسر مامان روز به روز داره پیشرفت میکنه پنج شنبه 26 فروردین برای اولین بار خودشو کنار مبل کشید بالا و ایستاد جمعه براش اش دندونی پختیم حالا عکساشو میزارم جمعه بعد از اش پختن من و بابا تو اشپز خونه مشغول کار بودیم یهو بابا اومد دید به به اقا پارسا خودشو از مبل کشیده بالا و رفته رو مبل شنبه 28 هم اقا رفته رو میز تلویزیون تازه دیروز یاد گرفته بره تو اشپز خونه  منو میکشه !!!!!!!!!!! ...
29 فروردين 1395

بدون عنوان

سلام پسرم ... ببخش دیر اومدم .. مامان  هم آبله مرغون گرفت شدییید تو هم خیلی اذیت شدی چون اونجور که باید بهت نرسیدم ... مامان طلای من امسال با حضور تو اولین روز مادر رو تجربه کردم روز مادر یعنی 4 شنبه 11 فروردین با فرخ و هانیه و فاطمه و بابایی پسری اولین سفرشو تجربه کرد اونم به کجا زرند! میخواستم اولین سفر قبل سال ببرمت دبی که ابله گرفتی ایشالا بعدا سر فرصت میبرمت .... دیگه جونم بگه برات خبببر مهم اینکه پسرم روز 13 فروردین اولین دندونش رویت شد  این جمعه ایشالله خدا بخواد برا نفسم اش دندونی میپزم  یعنی میشه 27 فروردین خیلییی منتظر این لحظه بودم خدایا شکرت پسرم داره بزرگ میشه پارسا از عیدی داره تقلا میک...
24 فروردين 1395

تولد بابایی

                                                                           سلام دیشب تولد بابایی بود خونه بابا بزرگ براش تولد گرفتیم بابا تولد 29سالگیش بود عمو شمع اشتباه خریده بود راسی پارسا اولین بار 5 فروردین 95 با دو تا عمه اش و مامان بابا رفتیم فست فودی کششششششت مارو...
9 فروردين 1395

اولین فست فوووودی

 سلام پسرمان برای اولین بار 5 فروردین 5شنبه رفت فست فودی ! من و بابا و دو تا عمه هاش و پارسا به معنای واقعی ترکوند مارو صندلی کودک هم نبود یعنی اشغال بودن گرفتیمش بغلمون یعنی جگرمون اومد تو حلقمون تمام لباسای خودش و من سسی یه تیکه نون ساندویچی دادیم دستش بلکه ساکت شه کل نون رو منفجر کرد رو میز ریز ریز ر هیکل خودشو من و بابا خلاصه ما بلند شدیم انگار ​جامون یه ایل دعوا کردن تقصیر خودشونه ما بچه مون رو میشناختیم گفتیم صندلی بدین تو ماشین تا خونه هم حاج اقا زد بخواب تا رسیدیم بیدار شد تا ساعت 3 ناخن تو چشم ما میکرد نمیزاشت بخوابیم   ...
7 فروردين 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسا نبشت می باشد